داستان ضحاک با پدرش
برگزيده از شاهنامه فردوسی
داستان ضحاک با پدرش
درزمان پادشاهی جمشيد، در سرزمين تازيان ، پادشاهی بود خداترس ،دادگر و مردم دار. نامش مرداس بود و هزار اسب ، هزار گاو ، هزار بز و هزار ميش شيرده داشت.
مرداس، پسري داشت ضحاك نام . ضحاك برخلاف پدر ، جواني سبك سر تيز خشم و تاريكدل بود . و شيطان را باچنين كساني دوستي و الفتي است ديرينه.
روزي از روزها ، شيطان، در چهره مردي نيكخواه ، بر ضحاك نمايان شد و از سر دوستي ،با او سخنان شيرين و دلنشين بسيار گفت ؛ چندان كه ضحاك شيفته اش شد .
شيطان كه با سخنان افسون بار ، ضحاك را رام كرده بود ، گفت: (( اگر پيمان ببندي كه سر از گفته هاي من برنتابي ، چنان كنم كه شاد كام تر از تو در جهان،كس نباشد.))ضحاك سوگند خورد آن كند كه او گويد.
شيطان كه ديد افسونگري اش در دل ضحاك كارگر افتاده است ، گفت : ((در اين روزگار ، هيچ كس جز تو ، شايسته سروري و مهتري نيست . پدرت پير و خرف شده وآفتاب عمرش لب بام رسیده است ; اکنون که پسری چون تو هوشمند و عزیز دارد ، نیک باشد که او را از میان برداری و خود بر جایش به تخت بنشینی.))
ضحاک، ترسان گفت : (( پدر کشتن ، کاری شایسته نباشد ، از این در گذر و مرا پندی دیگر بیاموز .))
شیطان گفت : (( دیدی که آهو دل و پیمان شکنی ! مگر سوگند نخوری که سر از سخنان من نپیچی ؟! مردان استوار کار ،هرگز پیمان نمی شکنند . )) شیطان چندان از این سخنان افسون بار در گوش او خواند تا او را دوباره رام کرد . ضحاک گفت: (( اکنون چه کنم ؟ )) شیطان گفت : (( من آنچه باید ، انجام دهم و کارها چنان سازم که یکی دو روز دیگر تو به جای پدرت برتخت شاهی نشینی .))
در سرای مرداس ، باغی بود بزرگ و زیبا . پادشاه هر شب به هنگام سحر بر می خاست و تنها به باغ می رفت ; در چشمه آن سر و تن می شست ، جامه پاکیزه می پوشید و به نیایش می پرداخت .
شیطان به باغ شاه رفت و بر سر راه مرداس چاهی کند وسر آن را به خاشاک پوشاند . سحر گاه وقتی شاه به قصد نیایش روانه باغ شد ، به ناگاه در چاه افتاد ودر گذشت .
به هر نیک و بد ، شاه آزاد مرد
به فرزند برنازده ، بادسرد
همی پروریدش به نازو به رنج
بدو بود شادو بدو داد گنج
به خون پدر گشت همداستان
زدانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد ، گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
پسر کو رهاکرد رسم پدر
تو بیگانه خوانش ، نخوانش پسر
فرو مایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
بدين گونه ، ضحاك ، جاي پدر بر تخت شاهي نشست و افسر تازيان بر سر نهاد . شيطان ، خندان بر او نمايان شد و گفت: (( ديدي چگونه آسان تو را بر تخت شاهي نشاندم !اگر همچنان سر از پيمان من نپيچي ، چنان كنم كه سراسر جهان ، زير فرمان تو در آيد ودد ودام و مرغ وماهي به فرمانت با شند .))
شيطان پس از مدتي ، خود را در چهره جواني زيبا روي و سخنور در آورد و به در گاه ضحاك آمد . بر او آفرين كرد و تهنيت گفت . زمين را بوسيد و آنگاه گفت : (( من آشپزي هنر ور و دانايم ، اگر شاه مرا به خدمت پذيرد ، هر روز خوراكيهاي تازه آماده سازم كه شاه را خوش آيد .))
شاه را خوش آمد و كليد خورشخانه را به او سپرد . در آن روز گار خوراك مردمان از دارا و ندار ، از رستنيها و گياهان بود . اهرمن براي اينكه ذوق ضحاك را بر انگيزد ، به كشتن جانوران پرداخت .
زهر گوشت ، از مرغ و از چارپاي
خورشگر بياورد ، يك يك به جاي
به خونش بپرورد بر، سان شير
بدان تا كند پادشاه را دلير
سخن هر چه گويدش فرمان كند
به فرمان او دل ، گرو گان كند
در نخستين روز، از زرده تخم مرغ خوراكي نيكو آماده ساخت . به طبع شاه ، خوشگوار آمد و بر او آفرين گفت . روز ديگر از گوشت كبك وقرقاول خورشي ساخت و سومين روز سفره شاه را به گوشت مرغ و بره آراست . اين خورشهاي گوناگون به طبع شاه تازيان خوش آمد . ضحاك رو به شيطان گفت :(( مي خواهم به پاداش اين هنر مندي واستادي بزرگترين آرزوي تو را بر آورده سازم .))
ابليس گفت : (( از شاه آرزوي بزرگي دارم . واكنون كه شاه فرموده است ، از دل بر زبان مي آورم . مي خواهم كه شاه اجازه دهد دو كتفش را ببوسم و چشم و رويم را بر آن بمالم .))
چو ضحاك بشنيد ، گفتار او
نهاني ندانست بازار او
بدو گفت : (( دادم من اين كام تو !
بلندي بگيرد مگر نام تو ))
ابليس دو كتف ضحاك را بوسيد و همان دم از نظر ها نا پديد شد . هنوز لحظهاي چند نگذشته بود كه از جاي بوسه ابليس بر دو كتف شاه تازيان ، دو مار سياه روييد . ضحاك به ديدن آنها هراسان شد و هر دو را با شمشير بريد . اما همچون درختي جوان كه اگر شاخه هايش را ببرند ، شاخه هاي تازه به جاي آنها سبز مي شود ، دو مار سياه ديگر به جاي آنها سر بر زد .
ضحاك ، خمخ پزشكان را نزد خود خواند تا مگر آن درد را فروبنشانند .پزشكان ، تدبير ها انديشيدند و نيرنگها ساختند ولي درد ، درمان نشد .
ابليس ، اين بار در لباس حكيمان به درگاه شاه آمد و گفت: (( بريدن اين مارها بي حاصل است . بايد به آنان از مغز سر جوانان ، خورش دهي تا اين خورش اندك اندك در وجود آنها كارگر افتد و بميرند .))
شيطان مي خواست كشور از وجود جوانان خالي شود . چرا كه جوانها بيشتر شورو شوق و توانايي ستيز با بدي و بد كاري دارند . افزون بر اين ، ابليس در آرزو بود كه :
مگر تا يكي ، چاره سازد نهان
كه پردخته گردد ز مردم جهان
این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 10:59 منتشر شده است